مدتی به این ترتیب در رقه و خدمت در کتیبه سیف الدوله گذشت تا اینکه یک روز امیرم من و دیگر اعضای کتیبه را به یکی از مقرهایش احضار کرد و از ما خواست خود را برای نبردی که برای داعش اهمیت بسیار داشت و تمام کتیبههایش در آن مشارکت دارند، آماده کنیم، به این ترتیب متوجه شدیم، نبرد بزرگ و سرنوشت سازی پیش رو داریم.
چند هفته قبل از شروع عملیات برای ما در مساجد رقه کلاسهای دینی و توجیهی اجباری گذاشتند. مبلغان شرعی داعش میبایست، با ایجاد انگیزه، ما را آماده مشارکت در این نبرد کنند، نبردی که از آن به عنوان جدا کننده حق از باطل یاد میکردند.
آنها در این کلاسها از ما خواستند، با تمام توان در این نبرد بجنگیم، چون پیروزی در آن به معنای دست یافتن داعش به شهری بزرگ با امکانات گسترده مانند فرودگاه و زندان بود، علاوه بر اینکه غنایم بسیاری را نصیب ما میساخت، این توصیفات و توضیحات موجب شده بود، احتمال حمله به «دمشق» و تصرف آن بین ما مطرح شود.
اگرچه مبلغان شرعی داعش فراموش نکردند که به ما یادآوری کنند، به جای مشغول کردن اذهانمان به غنایم بسیاری که کسب میکنیم، تمام توان خود را صرف تحقق پیروزی به کار گیریم و ما با سادگی تمام ضمن اعتراض به سخنان تاکید میکردیم که تنها هدف ما جهاد در راه خداست و نیازی به مال دنیا نداریم، چون بسیاری از مهاجران از جمله الجزایریها قبل از پیوستن به داعش افراد متمولی در کشورهایشان بودند.
این اولین نبردی بود که در آن شرکت میکردم. سوالات بسیاری ذهنم را مشغول کرده و احساسات متناقضی از شوق و ترس و بیم و امید وجودم را فراگرفته بود.
روز موعود فرا رسید. گروه گروه به سمت قرارگاههایی که در شهر «طبقه» و نزدیکی دریاچه «اسد» برایمان در نظر گرفته شده بود، به راه افتادیم. قرارگاههایی که برای ما در نظر گرفته شده بود، به همه چیز شبیه بودند، جز قرارگاه در واقع اماکن تفریحی و سیاحتی بودند که قبل از بحران سوریه مردم روزهای تعطیل و فراغت خود را در آنها سپری میکردند، نمیدانم، شاید هم به چشم من اینگونه آمده بودند.
مثل همیشه به دلیل پروازهای ائتلاف و احتمال شناسایی شدن توسط پهپادها، خروج از اتاقهای این مراکز تفریحی و سیاحتی ممنوع شده بود. حدودا سه هفته در این اماکن تفریحی و سیاحتی مستقر بودیم. در این مدت وقت خود را به آشنایی با مهاجران جدید و نوشیدن «مته»، دم نوشی شبیه چای که از گیاهانی محلی در دشتها و بیابانهای سوریه و لبنان به دست میآید، سپری میکردیم. اوقات خود را در نهایت لذت و خوشی سپری میکردیم، گویی نه برای جنگ که برای گذران اوقات فراغت و تفریح به اینجا آمدهایم.
بعد از نماز صبح و ادای فرایض دینی و مذهبی که در نظر گرفته شده بود، در کلاسهای سیره صحابه و نبردهای آنان شرکت میکردیم. بعد از این کلاس، من به حفظ قرآن و پس از آن فعالیتهای ورزشی برای بالا بردن قدرت بدنی و حفظ آن مشغول میشدم.
طی این سه هفته تمام ساعات فراغت ما به شوخی و مزاح و خندهها و قهقههای مستانه میگذشت و موجب شده بوده شد، این سوال عجیب در ذهنم مطرح شود که چگونه این افراد ساده لوح که سادگی آنها بیشتر به حماقت و بلاهت شبیه است، یک باره میتوانند، به جنگجویانی شکست ناپذیر و عامل وحشت و تروریسم در جهان تبدیل شوند.
برخلاف نبرد تصرف «حدیثه» در عراق که احساسات آزاردهندهای چون نگرانی و هراس لحظهای مرا رها نمیکرد و سرانجام موجب عدم شرکتم در آن نبرد شد، در این نبرد احساس آرامش و اطمینان خاطر داشتم، لذا تلاش کردم، با هوای نفس بجنگم و بیم و هراس حضور در میدان را از خود دور کنم.
لذا در اماکن تفریحی و سیاحتی «طبقه» بر عبادات خود افزوده شبها به نماز شب و روزها به روزهداری مشغول شدم. ایمان داشتم، پای در جاده مرگ گذاشته و بازگشتی پس از نبرد ندارم.
شب عملیات فرار رسید. امرای شرعی داعش که «کمال رزوق» نیز در میان آنها دیده میشد، آخرین توصیهها و سخنان را ایراد و تلاش کردند، روحیه نبرد و جنگندگی را در ما زنده و تقویت کنند.
سرانجام در تاریکی مطلق شب ما را سوار بر زره پوشهایی کردند که مقصد آنها پس از طی کردن مسیری بیابانی و طولانی جنوب شهر طبقه بود. در حالی که همچنان نمیدانستیم، ما را به کجا می برند.
انتهای یکی از این جایی دست و پا کرده بودم. سکوت بر همه حاکم شده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، زمزمههای تلاوت قرآن و دعای بعضی از دوستان بود.
اولین ساعات سپیده دم به منطقهای بیابانی رسیدیم که روزگاری آرزو داشتم، غبار آن را سرمه چشم خود کنم. به منزل گاهی در میانه آن راه بیابانی رسیده بودیم. از زره پوش پایین آمدم. سعی کردم، سریعا مقداری آب بیابم تا با آن غبار راه را از سر و صورتم بشویم.
وسایلم را مرتب کردم، دستی به میان موهایم کشیدم. احساس کردم، عملا به یکی از جنگجویان داعش تبدیل شدهام، اکنون من نیز در تاسیس خلافت اسلامی سهیم بودم.
میانه راه و در بیابان تقسیمات گروهی نیروها آغاز شد، بیآنکه بدانیم، به کجا میرویم. اینجا بود که امرای گردانها و کتیبهها لب به سخن گشوده و اعلام کردند، هدف عملیات نظامی که تا ساعاتی دیگر آغاز خواهد شد، شهر تدمر، انبارهای تسلیحاتی و مهمات آنها و مراکز و مناطق نظامی این شهر است.
تا آن وقت سابقه نداشت، گروه نظامی و مسلحی فکر خارج کردن تدمر از کنترل نظام و ارتش سوریه را حتی به ذهن خود راه دهد. دلایل و اسباب آن بی شمار است که اولین و مهمترین دلیل آن بافت جغرافیایی منطقه است. در حالی که شهر تدمر دارای ساختار جغرافیایی بسیار بسته و کوهستانی است که نفوذ به آن تصرفش را با سختیهای بسیار مواجه میکند، مناطق حومه شهر را بیابانهای باز و فاقد هرگونه پستی و بلندی فراگرفته که امکان هرگونه اختفا و موضع گیری را از نیروهای مهاجم سلب میکند.
افزون موقعیت نظامی و راهبردی تدمر، این شهر از لحاظ سیاسی و تاریخی و سمبلیک برای نظام سوریه دارای اهمیت بسیاری بود. لذا برای تصرف تدمر علاوه بر کتیبههایی که «ارتش خلافت» را تشکیل میدادند، جنگجویان «ولایت حماه» نیز مشارکت داشتند.
گروه ما ماموریت رصد و تعیین اماکن تمرکز و استقرار نیروهای سوری و متحدان آن با استفاده از دوربینهای بسیار پیشرفته و پهپادهای شناسایی بود. پس از اتمام این ماموریت، براساس نقشههای میدانی ریخته شده، گروه ما حمله با انبارهای بزرگ ذخایر و مهمات نظامی و ساختمان مقر افسران ارتش سوریه را برعهده داشت.
مابقی کتیبهها به همین ترتیب بخشی از عملیات تصرف تدمر را برعهده داشتند. اما تصرف شهر به جنگجویان ولایت حماه سپرده شده بود. کتیبههای پیاده نظام از جمله کتیبه ما شبانه پیشروی به سمت انبارهای مهمات و تجهیزات نظامی را آغاز کردند، در حالی که یگان سنگین که از توپ و تانک و زره پوش بهره میبرد، مامور شده بود، پشتیبانی لازم از کتیبههای پیاده نظام با فراهم کردن پوشش آتش مناسب را به عمل آورد.
برای سهولت در ایجاد هماهنگی و برقراری ارتباط تمام نقاط و مناطق محورهای عملیاتی نامگذاری و رمزگذاری شدند. تدمر از دو جهت به مناطق باز مشرف بود و این یکی از دلایلی بود که دیگر گروههای مسلح و تروریستی فعال در سوریه را از فکر حمله به تدمر و تصرف آن باز میداشت. افزون بر اینکه تدمر نزدیکترین منطقه به مناطق تحت کنترل ارتش و نظام سوریه بوده و از لحاظ تقسیمات اداری و استانی دارای مرزهای مشترک با حومه شرقی استان حمص بود.
پس از فریضه مغرب و عشاء دو گروه نفوذی که من در یکی از آنها عضویت داشتم، حمله را آغاز کردند. کلاشینکفم را در دست گرفته و کولهام که در آن یک بمب ۵ کیلویی محلی وجود داشت، را به پشت انداخته به راه افتادم.