وقتی قرار است با همسران شهدای مدافع حرم به گفت وگو بنشینم ابتدا تصمیم میگیرم صبوری کنم و حرفها و دلتنگیها و بیقراریهایشان را تاب بیاورم و آنها را دلداری بدهم، اما وقتی با محدثه سادات صفوی، همسر شهید صادق عدالت اکبری همکلام شدم، انگار جایمان عوض شد.
افق تازه:
قلم یاری نمیکرد از تنهایی و دلتنگی و نبودنهای
همراه و همسفر زندگیاش بنویسم و میان همکلامی از او خواستم فرصتی بدهد تا
به خودم بیایم! اما همسر شهید مرا به آرامش فراخواند و گفت که او و همسرش
به این روزها ایمان داشتهاند و دارند. آن چه در پی میآید روایتی است از
زندگی و عاشقانههای محدثه سادات صفوی. او که با لباس و روسری سفید به
استقبال پیکر شهیدش رفته بود!
چطور با شهید آشنا شدید؟
مادر من و
زن عموی صادق جان، فرهنگی بودند. سید بودن تنها شرط صادق برای همسر
آیندهاش بود و از طرفی چون خواهر نداشت، زن عمویشان برایش خواهری میکند و
واسطه ازدواجمان میشود. اما در واقع زندگی من با همسرم از نماز استغاثه
به حضرت زهرا(س) آغاز شد. یک روز قبل از اینکه مادرم از موضوع خواستگاری
صادق بگوید، نماز استغاثه حضرت زهرا(س) را خواندم و ادامه زندگی و تحصیلاتم
را به ایشان واگذار کردم. اول اردیبهشت ماه سال 1391 بود که مادر از صادق
برایم گفت و به همین ترتیب بعد از طی مقدمات آشنایی و خواستگاری و. . .
ازدواج کردیم.
شغلشان چه بود؟ در ابتدای آشنایی چه حرفهایی با هم رد و بدل کردید؟
صادقم
متولد دوم اردیبهشت 1367 بود. ایشان یک سپاهی همه فن حریف بود. صادقم با
وجود سن کمش در هر رسته و حیطهای تخصص داشت. روز خواستگاری کلی سؤال آماده
کرده بودم و سؤالات را یکی یکی میپرسیدم و ایشان با آرامش خاصی جواب
میداد. من مضطرب بودم ولی صادق کاملاً آرام بود. در همان جلسه اول
خواستگاری گفت که من سپاهی هستم و این شغل مأموریتها و خطرات خودش را
دارد. گفت اگر قبول داری جواب مثبت بده. من هم چون به مادرم حضرت زهرا(س)
متوسل شده بودم همه را به ایشان سپردم. صادقم گفت خیلی از دوستانم به خاطر
زندگی از کارشان گذشتند و بعضی هم به خاطر کارشان از زندگی، من هیچکدام از
این کارها را نمیکنم. من هم قبول کردم.
شده بود از شهادت برایتان بگوید؟
خوب
به یاد دارم که تنها در دومین دیدارمان به من گفت دوست دارم مثل همسر
شهید تجلایی برای من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهی. بله، شهادت صحبت
همیشگی ما بود از جلسه اول خواستگاری تا لحظه آخری که با هم بودیم در مورد
شهادتش و تنها ماندن من حرف بود. مهریه من یک حج بود که تصمیم گرفتیم نرویم
تا نابودی آلسعود بعد 14 سکه بهار آزادی به نیت 14 معصوم. در نهایت سومین
روز از خرداد ماه سال1391همزمان با آزادسازی خرمشهر عقد کردیم و در 21
مرداد ماه 1392 بعد از 14 ماه زندگیمان را در زیر یک سقف آغاز کردیم. سر
سفره عقد چند باری در گوشم گفت که آرزویم یادت نرود، دعا کن شهید بشوم و
برایم سخت بود که این دعا را بکنم. هر چند خودم را قانع کرده بودم که شهادت
بهترین نوع ترک دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد، ولی باز هم
ته دلم آشوب میشد. فردای روز عقد که پنجشنبه بود رفتیم گلزار شهدای
تبریز. آنجا با خودم کلنجار میرفتم که برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم
گفتم الان که بین این مزارها راه میروم اگر شهیدی هماسم صادقم دیدم
مصرانه برایش شهادت بخواهم دقیقاً در همین فکر بودم که روبهرویم شهیدی
هماسم صادق دیدم. نشستم و فاتحهای خواندم و گریه کردم. وقتی صادق آمد
جریان را برایش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهید همنام صادق باعث شد برایش
دعای شهادت بکنم.
به نظر شما شهید صادق عدالت اکبری چه کرد که لایق شهادت در راه اهل بیت شد؟
صادق
عاشق خدا بود. فردی نبود که در قبال انجام کاری توقع قدردانی و سپاس داشته
باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشکر به صادق میگفتم الهی شهید بشی و
همنشین سیدالشهدا(ع). ایشان هم میگفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو
میخوام.» همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (ع) داشت. این را به خوبی
میتوانستم از اولین و آخرین شرطش برای ازدواج درک کنم. به من گفت میخواهد
داماد حضرت زهرا(س) شود. هرگز در قبال درخواستهای منطقی دوستان نه
نمیگفت. احترام زیادی به پدر و مادر میگذاشت و عاشق آنها بود. صادق خیلی
شوخطبع بود. بعضاً اصرار میکردم که صادقم یکم جدی باش، اما ایشان میگفت
زندگی مگر غیر از شوخی است. زندگی برایشان تنها یک بازی بود. همه چیز رنگ
شوخی داشت. تنها حرفهای جدی ما مربوط به شهادتش بود.
از چه زمانی تصمیم گرفتند مدافع حرم شوند؟
در
همان جلسه خواستگاری آقا صادق کارشان را به من توضیح داده و گفته بود که
ممکن است چندین ماه در مأموریت باشد. وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد،
بیتابیاش شروع شد. در تمامی این مدت تلاش میکرد رضایتم را برای این سفر
کسب کند. از سال گذشته هم پیگیر بود که به مأموریت سوریه اعزام شود. من پا
به پای او در جریان کارهایش قرار میگرفتم و به نحوی قضیه رفتن به سوریه
برایم عادی شده بود. اما این اواخر هر لحظه بودن با صادق برایم ارزشمند
بود. چون مطمئن بودم که همسرم به خواسته قلبیاش خواهد رسید. صادقم
داوطلبانه پیگیر کارهایش بود، اما اوج احساسات و وابستگیهای دیوانهوار ما
به یکدیگر، برای هر دویمان عذابآور بود. وقتی فهمیدم برای رفتن در تلاش
است حالم دگرگون شد. گریه کردم، او از علت ناراحتی و اشکهایم سؤال کرد و
این پلی شد برای صادقم تا برایم از رفتن و وصیتهایش بگوید. از آن به بعد
برایمان عادی شده بود، صادق از نبودنهایش حرف میزد و من از دلتنگیهای
بعد رفتنش. گریه میکردم و خودش آرامم میکرد. پیش از عزیمتش در مدت سه
سالی که با هم زیر یک سقف بودیم، کلی برایش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمی
که جز خدا، من و صادق هیچ شرکتکنندهای نداشت. سال آخر زندگیمان هم دائم
دلهره رفتنش را داشتم.
چه زمانی اعزام شدند؟ چطور با لحظه جدایی کنار آمدید؟
اولین
و آخرین اعزام صادقم 9 اسفند ماه 1394 بود که هفتم اسفند برای تهیه وسایل و
تجهیزات مورد نیاز به تهران رفت. روز آخر که همزمان با انتخابات مجلس بود،
صادق به تهران رفت. اصرار میکردم که یک ساعت دیرتر برو. قرار بود یا یکی
از دوستانش با ماشین برود که با هم باشند. دوست داشتم ساعتهای آخر جدایی
تنها باشیم. ولی شدنی نبود. مهمان زیادی در خانهمان بود. لحظات آخر من
سینی آب و قرآن را به دست مادرشوهرم دادم و بدو بدو از پلهها بالا رفتم.
تحمل دیدن حرکت ماشینش را نداشتم. رسیدم بالا بعد از یک ساعت رفتم اتاق
خواب و دیدم بخشی از وسایلش جا مانده، ساعت نزدیک یک بود. زنگ زدم گفت تا
یک ربع دیگر میآید، خیلی خوشحال شدم. گفت بگذار در آسانسور بردارم قبول
نکردم گفتم حالا بیا بالا. یادم رفته بود برایش میوه بگذارم همین که گفت
دارم میآیم، هر چه خیار داشتیم، گذاشتم برای توی راهشان. با کیکهای
دوقلوی شکلاتی که فقط با صادق میتوانستم بخورم، منتظرش نشستم تا رسید.
وسایل را دادم به صادق و دوباره با او وداع کردم. مثل جان کندن بود برایم.
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود.
همسرتان چه مدت در منطقه حضور داشتند؟ مسئولیتشان چه بود؟
صادق
نیروی آزاد بود، هر جا نیاز داشتند حاضر میشد. چون در هر حیطهای تخصص
داشت. صادقم حتیالامکان هر روز و گاهی یکی دو روز در میان تماس میگرفت.
آخرین بار که با هم حرف زدیم ظهر روز جمعه بود. سوم اردیبهشت ماه 95.
روزهای آخر به او میگفتم وقت آمدن زنگ نزنی به دوستت که بیاید دنبالت، تا
از تهران بخواهی با ماشین بیایی من دیگر میمیرم. همهاش شوخی میکرد و
میگفت نه پول هواپیما ندارم. میگفتم من برایت میخرم. میگفت ببینیم چی
میشود...
تا اینکه در تماس آخر دوباره همین حرف را به صادقم گفتم که
لطفاً خبر بده دوست دارم بیایم استقبال مدافع حرم عمه جان. قبول کرد. این
دفعه دیگر شوخی نکرد و گفت میآیی جانم! دیگر کم کم حرف از آمدن بود و
برگشتنش. از 9 اسفند تا چهارم اردیبهشت برای من یک عمر گذشت. ولی برای
صادقم همین 57 روز کافی بود تا به آرزویش برسد. همیشه به من میگفت: خانوم
دعا کن یک جوری شهید بشوم که حتی ذرهای از زمین را اشغال نکنم و من
میگفتم: نه من از خدا میخواهم که یک مزاری از تو برای من بماند.
خبر شهادت را چطور شنیدید؟
خبر
آمدنش را ابتدا خالهام به من داد، اما او هم نمیدانست که شهید شده است.
همسر خالهام صمیمیترین دوست صادقم بود و شنیده بود که شهید شده ولی به
خالهام نگفته بود. گفته بود صادق برمیگردد، برو کمک محدثه، من هم از
شنیدن این خبر خوشحال شدم. تا خالهام به خانهمان برسد، مادرشوهر و خاله
همسرم آمدند، ساعت یک بعد از ظهر بود و من سخت مشغول تمیز کردن خانه بودم.
اصلاً به فکرم نرسید که چرا مادر شوهر و خاله جانم باید به خانه ما
بیایند. چون هر دو شاغل بودند و در آن ساعت هر دو باید مدرسه میرفتند.
مادرشوهرم تا در را باز کردم رفت سمت گلخانه صادق. همسرم قرار بود بیاید و
گلها را یکدست کنیم. بعد از من پرسید: خبری شده؟ چرا لباس کار پوشیدی؟
گفتم: خب صادق دارد برمیگردد. گفت: میدانی که برمیگردد؟ گفتم: بله. مادر
شوهرم متوجه شده بود که من خبری از شهادت ندارم. بعد مادرشوهرم نشست و گفت
تو هم بیا بنشین. گفتم: نه لباس عوض کنم بعد. مادرشوهرم گفت صادق مجروح
برمیگردد. من متوجه نشدم یا خودم حواسم نبود. گفتم: یعنی از دوستانش مجروح
شده و صادق او را میآورد؟ گفت: نه خود صادق مجروح شده. من باور نکردم.
چون صادق آدمی نبود که اجازه بدهد کسی از جراحتش مطلع و ناراحت بشود. چون
من در ذوق و شوق آمدنش بودم کمی درکش برایم سخت بود. بعد قسمشان دادم که
حقیقت را بگویند و آنها هم گفتند که صادقم به آرزویش رسیده است.
چه عکسالعملی داشتید؟
بعد
از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرتزینب(س) کردم و لباسهای سفیدم را با روسری
سفیدی که برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر کردم و رفتم پایین طبقه
مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم. هر شهیدی که قرار
باشد از سوریه به کشور بازگردد حداقل سه روز طول میکشد، اما صادق شنبه
ساعت 16:45 به شهادت رسید و یکشنبه ساعت 19 تبریز بود. صادق چهارم
اردیبهشت شهید شد و پنجم اردیبهشت به تبریز رسید و ششم اردیبهشت پیکرش از
دید ما پنهان شد و زیر خاک رفت.
چطور به استقبال شهیدتان رفتید؟
تا
لحظه موعود برسد دل در دلم نبود. میخواستم خیلی زود به فرودگاه برسم. آن
لحظه یاد حرف صادقم افتادم که گفت:جمعه به استقبالم میآیی، مطمئن باش. از
مسئولان خواهش کردیم که پیکر نفسم را به خانه بیاورند. اما چون ازدحام
جمعیت زیاد بود، به گلزار شهدا بردند و ساعت 10 شب به خانه آوردند. گفتم او
را ببرند داخل گلخانهاش. خواستیم که تابوت را باز کنند، دست به کار شدند
تا در تابوت را باز کنند. باز کردند ولی در تابوت را طوری نگه داشتند که من
نبینم. اعتراض کردم که قرار نیست چیزی را پنهان کنید. گفتند: نه میخواهیم
صورتش را باز کنیم. ولی متوجه شدم که دارند با پنبه چهرهاش را
میپوشانند. صادقم من را کاملاً آماده کرده بود. من در حدی آماده بودم که
حتی منتظر یک مشت خاکستر در تابوتش بودم.
باز کردند ولی اجازه
ندادند زیاد ببینیمش. گفتند باید زود ببریم سردخانه. بعد او را بردند
سردخانه و من تحمل نداشتم. اصرار کردم برم آنجا ببینمش. رفتم آنجا. روی تخت
سردخانه یک جوری بود که راحت بغلش کردم و صورتش را دیدم. صادق که میرفت
مأموریت من مژههایش را میشمردم و میگفتم مواظب باش یکیاش هم کم نشود و
صادقم میخندید. ولی در سردخانه دیدم که یک ترکش ریز پلکش را بوسیده بود و
چند تایی از مژههایش کلا با پوست افتاده بود و جای گردی ترکش خالی بود.
صادق به آرزویش رسید. همسرم در جنوب منطقه حلب با اصابت بیشترین تعداد ترکش
به پشت سرش به شهادت رسیده بود. پشت سرش تخلیه شده بود. او همزمان با
شهادت بیبی دو عالم به آرزویش رسیده بود.
چه سخنی با طعنهزنندگان به مدافعان حرم دارید؟
دشمنان
اسلام و انقلاب همیشه و همه جا هستند. این هم از حرف همان دشمنان است که
گاهی هموطنان نیز ناخواسته تیشه به ریشه خود میزنند. فکر نکنم فردی حاضر
باشد در قبال میلیاردها پول دو دست خود را قطع کند. ولی مدافعان حریم آل
الله آگاهانه در راه زینبی قدم میگذارند. آنان که عاشق خانوادههایشان
هستند، اما به خاطر والاترین ارزشها از همه چیز خود حتی جانشان میگذرند.
هرگز تصور میکردید که دعایتان مستجاب شده و صادق شهید شود؟
من
از لحظه عقد منتظر شکفتن صادق بودم و به دعای خود ایمان داشتم! همیشه به
من میگفت خواستهام را که فراموش نکردهای؟ برایم دعا میکنی؟ و اینها
نشان از این بود که در تصمیم خود مصمم است. هر وقت صادق به مأموریت میرفت،
من برایش نامهای مینوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش میگذاشتم که
بعد ببیند. سال گذشته وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفت، من دو تا
نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بین الحرمین رو به حرم حضرت
ابوالفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را بعد از
اربعین در حرم امام حسین(ع) بینداز و نخوان! با اینکه مطمئن بودم نمیخواند
اما نمیدانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت آقا صادق
را از آقا خواسته و نوشته بودم: «آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم
میدهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در
نزد حق تعالی. صادقم، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو میسپارمش!
آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم اما آتشم به اندازه
عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادر زاده شیرینزبانت قاسم را
دارد و شهادت شیرینتر از عسل است برایش. »
آقا صادق که این نامه را
خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: باور نداشتم که اینگونه
از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم. من در اوایل نمیتوانستم این دعا را
بگویم و برایم سخت بود اما میدیدم که در این دنیا عذاب میکشد، بعدها
متوجه شدم که من خودخواه شدهام و آقا صادق را فقط برای خودم میخواهم اما
از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم آقا صادق را برای خودش
بخواهم.
ایشان وصیت و سفارشی برایتان داشت؟
صادقم وصیت کرده بود
که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. میگفت
برای تشییعکنندههایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت
قلبشان باشم. از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینبوار بایستم. خواست تا
ادامهدهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش
بر امام خامنهای تأکید داشت. صادق همیشه این شعر را میخواند که: «کربلا
در کربلا میماند اگر زینب نبود / سّر نِی در نینوا میماند اگر زینب
نبود» صادق میگفت سختیهای اصلی را شما همسران شهدا میکشید.
درد دلی با حضرت زینب دارید؟
بله
میخواهم به عمهام بگویم که عمه جانم غصه نمیخورم چرا مرد نیستم و
نمیتوانم به دفاع از حریمت بیایم. میگویم بانوی آسمانی خوشحالم که یک
بانوی شیعه هستم و در حد خودم توانستم که همراه و همسفر یکی از مدافعانت
باشم. دفاع وظیفه همه ما مدعیان شماست. حریم شما برای من مونث چادر و
معجرتان است و دفاع از چادرم مساوی با دفاع از شماست. اما اگر رهبر عزیزم
اذن دفاع به ما را هم بدهند قسم به خون ریخته شده صادقم آنی درنگ نمیکنم.
اما
در تعجبم از گزینش پروردگارم و در عجب از سرنوشت عالی خود و در شگفتم از
لطف حق تعالی در حق بنده گنهکاری چون خودم که چنین سعادتی نصیبم کرد.
افتخاری که مدافعان آفریدهاند قابل توصیف و بحث نیست. خونشان با خون یاران
کربلای سال 61 هجرت در آمیخته است و من عاشق خدایم هستم که اجازه داد چهار
سال با یک فرشته زمینی زندگی کنم. من به این فرموده حضرت آقا ایمان دارم
که شهدای مدافع حرم از اولیاءالله زمانشان هستند.